آن مخالف دعوا و جنگ، آن حقوقدان ناسرهنگ، آن به دستش کلید هر دری، آن صاحب محاسن خاکستری، آن که مواضعش پخته و سنجیده، آن به ریش ملت هر جمعه خندیده، آن پوشنده لباس شیک، آن کار سختش گرفتن خودکار بیک، آن شیخ خندان و نورانی، مولانا شیخ حسن روحانی.
گویند روزی با جمعی از اصحاب نشسته بودندی. یکی از صحابه، مر شیخ را گفت: «شیخنا! عرضی دارم فوریتر از قضای حاجت» شیخ گفتا: «بنشین تا حاجتت برآورده شود.» و آن گاه غشغش خندید و به استراحت پرداخت.
روزی دیگر با شاگرد اول خویش شیخ اسحاق کرمانی، کلاس خصوصی گذاشته بودی و اسرار عرفان با او باز گفتی. اسحاق را گفت: «اسحاقا! چنان سیر و سلوک کن که نه از چپ افتی و نه از راست. راه میانهام آرزوست» شیخ اسحاق گفتا: «شیخ! نپیچان ما را. گشتهام لکن نیافتهام». شیخ اخمی کرد و گفت: «هرگز نگرد نیست، سزاوار مرد نیست!». اسحاق را از این حکمت وقت خوش گشت و به سماع برخاست و هی گشت و هی گشت تا سرش گیج رفت. ناگاه ایستاد کأنه ّ او را کشفی حاصل شده. شیخ را گفت: «یا شیخ عرضی دارم» شیخ گفت:«چند؟» اسحاق گفت:«آهان از اون جهت؟ به شما 4200 می دهم» شیخ غضب آلود گفت: «ما و مردم نداریم! برو بریز در بازار» اسحاق غضبآلود برخاست ترک مَدرس کند که مولانا روحانی همیانی زر در آورد و او را سر جای خویش نشاند. شیخ کرمانی هشت سال همان جا بنشست و افاضات مولانا مشق کرد تا آن که دورهاش سر آمد، رحمه الله.
روزی دیگر یکی از شاگردان او را گفت: «شیخ! هر چه کتاب و جزوه میخوانم چیزی عایدم نمیشود از درس و بحث. راهی پیش پایم بگذار» شیخ حسن، آهی کشید و تبسمی کرد و او را گفت: «والله تالله بالله اگر مرتب در کلاس ما شرکت جویی آن چنان رونقی در علمآموزیات حاصل شود که اصلا دیگر نیازی به جزوه و کتاب نداشته باشی»
روزی دیگر با یکی از مدعیان عرفان بنای مجادله گذاشت. مدعی، اراده کرد آبروی شیخ حسن ببرد و مکتبخانهاش بیآبرو کند اما او مدعی را گفت: «تو که همواره تنها طرح و یگانه سخنت برای سالکان، لوله کردن آنان در مکتب و خانقاه بود. تو اگر مانعت ایجاد نکرده بودمی که کنون همه سالکان لوله بودندی. به قول شاعر که فرماید:
در کارگه لوله گری رفتم دوش
دیدم دو هزار لوله گویا و خموش
ناگاه یکی لوله برآورد خروش
کو لولهخر و لولهکن و لوله به دوش!»
مدعی، چو این سخنان بشنید خرقه در آتش نهاد و وادی عرفان برای همیشه ترک گفت.
بیشتر بخوانید: تذکرةُ الرُّقبا / قسمت دوم: ذکر مولانا سید ابراهیم رئیسی
باز آوردهاند روزی بلایی آمد و خانقاهش به تعطیلی کشانید. او شاگردان را جمع نمود و رو به آنان نمود و چنین خطابه ایراد نمود: «غصه مخورید و مویه مکنید. از شنبه همه چیز به حالت عادی برمیگرده!» آن گاه شنبه رسید و عادی نشد و شنبه بعد و شنبههای پسین. شاگردان او را گفتند: «شیخنا! ما حساب کردیم روی سخنت. پس کجاست آن شنبه موعود؟» شیخ خندهای کرد و آن گاه به استراحت پرداخت. شاگردان چو دغدغهمندی شیخ و مرادشان بدیدند همه فاق دریدند و خشتک به سر کشیدند و خرقه ها جایی در گرو باده نهادند و دفتر جایی.
در تواریخ خواهند آورد که او بر سر میزی نشست و زحمت بسیار کشید و رنج فراوان دید از خودی و بیخودی، لکن معامله جوش نخورد و با آنکه مأذون بود، بر او تاختند و عرض و آبرویش محترم نشمردند و از میوه این باغ برنخورد!
او رفت و آن قوم که این ساخته بودند نیز، بروند. چنانک گفته اند آسیاب به نوبت!
این وجیزه مستوره ای بود و مشتی نمونه خروار که شرح اقوال(قولها) و احوال و معاملات و کشف و فتوح این طایفه در صد مجلّد نگنجد.
غفرهم الله جمیعا
نویسنده: علی بهاری
ایکاش تذکره خوانی برای همیشه باشه خاص یک دولت نباشه ،که مطمئنم نیست.
...