روباه پر حرف/ داستان کوتاه شبانه
گاهی اوقات زندگی بیشازحد واقعی میشود. آنقدر واقعی و تکراری که از آن خسته میشویم. گاهی هم آنقدر تلخ می شود که دلمان میخواهد حداقل مدتی از این واقعیت آزاردهنده فاصله بگیریم. از واقعیت فرار میکنیم و به دنیای خواب و رؤیا میرویم. جایی که آرزوهایمان برآورده میشود. جایی که فکرمان راحت میشود و بار زندگی برای دقایقی از دوشمان برداشته میشود. جایی که هیجان آن، بیشتر از تکرار کسالتآور زندگی روزمره است.
قصهها ما را به زمانهای دور میبرند. به جاهای دور، به دشتها و سرزمینهایی که زندگی در آنها خیلی رؤیاییتر و هیجانانگیزتر از دنیای واقعی ماست.
بیشتر بخوانید:شیر و موش/ داستان کوتاه شبانه
از قصهها لذت میبریم. در دنیای خیالی آن گردش میکنیم و در کنار سرگرمی و هیجان، از قصهها درس یاد میگیریم. یاد میگیریم که نباید مثل خواهران سیندرلا مغرور باشیم. نباید مثل مادرخواندۀ سپید برفی حسود باشیم، نباید مثل چوپان دروغگو دروغ بگوییم.
قصهها تجربههای تازهای در اختیار ما قرار میدهد. تجربههایی که شاید هرگز فرصت لمس آن را نداشته باشیم.
برای این است که قصه میخوانیم. قصهها تجربههای نداشتهی ما هستند. همان تجربههایی که فقط با نیروی خیال میتوانیم آنها را شبیهسازی کنیم و با شخصیتهای آن همسان پنداری کنیم. قصهها، خود ماییم. ما قصهایم.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی حیوانات جنگل با هم مهربان بودند، ولی سه تای آن ها پنگوئن و آهو و روباه سال های زیادی بود که با هم دوست بودند.
یک روز پنگوئن و آهو یه عالمه میوه پیدا کردند و تصمیم گرفتند آن را قایم کنند و به کسی نگویند. در راه آن ها روباه را می بینند، روباه که خوشحالی آن ها را دید از آن ها دلیلش را پرسید. آن ها به روباه گفتند که نمی توانند بگویند و این که این یک راز است. اما روباه از آن ها خواست که به او اعتماد کنند. آن ها هم در مورد میوه همه چیز را گفتند.
وقتی آهو و پنگوئن و روباه به روستا رسیدند،
روباه قولش را فراموش کرد و راز را به همه گفت. وقتی پنگوئن و آهو به جایی که میوه ها را پنهان کرده بودند رفتند، دیدند که همه ی حیوانات جنگل به آن جا آمده اند و تمام میوه ها را خورده اند.
همان روز پنگوئن و آهو یک عالمه غذا پیدا کردند و دوباره همانند دفعه ی قبل روباه را دیدند. آن ها از دست روباه عصبانی بودند، چون او به قولش عمل نکرده بود، به همبن خاطر تصمیم گرفتند درس خوبی به روباه بدهند.
روز بعد آن ها به روباه گفتند که دریاچه ای پیدا کردند که پر از ماهی است و گرفتن ماهی از این دریاچه اصلاً زحمتی ندارد. روباه دوباره به همه ی حیوانات جنگل خبر داد.
روز بعد روباه دوباره پیش پنگوئن و آهو آمد اما این بار تمام بدنش پر از زخم بود. روباه بیچاره بعد از این که در مورد دریاچه ی پر از ماهی به حیوانات گفته بود، همه ی حیوانات، حتی خرس قطبی هم به آن جا رفتند، اما چیزی پیدا نکردند.
روباه پرحرف آن ها فکر کردند که روباه به آن ها دروغ گفته است، به همین خاطر روباه را دنبال کردند و او را تا می توانستند زدند.
از آن به بعد روباه فهمید که عمل کردن به قول بسیار مهم است و اگر می خواست دوستانش به او اعتماد کنند باید به قولی که به آن ها می داد وفادار می ماند.
پنگوئن و آهو بار دیگر روباه را امتحان کردند، اما این بار دیگر روباه پرحرفی نکرد و به قولش عمل کرد و پنگوئن و آهو دوباره به دوست شان روباه اعتماد کردند و رازهایشان را با او در میان می گذاشتند.
منبع: داستانک