ماشین هدیه برادر/ داستان کوتاه شبانه
گاهی اوقات زندگی بیشازحد واقعی میشود. آنقدر واقعی و تکراری که از آن خسته میشویم. گاهی هم آنقدر تلخ می شود که دلمان میخواهد حداقل مدتی از این واقعیت آزاردهنده فاصله بگیریم. از واقعیت فرار میکنیم و به دنیای خواب و رؤیا میرویم. جایی که آرزوهایمان برآورده میشود. جایی که فکرمان راحت میشود و بار زندگی برای دقایقی از دوشمان برداشته میشود. جایی که هیجان آن، بیشتر از تکرار کسالتآور زندگی روزمره است.
قصهها ما را به زمانهای دور میبرند. به جاهای دور، به دشتها و سرزمینهایی که زندگی در آنها خیلی رؤیاییتر و هیجانانگیزتر از دنیای واقعی ماست.
بیشتر بخوانید:روباه پر حرف/ داستان کوتاه شبانه
از قصهها لذت میبریم. در دنیای خیالی آن گردش میکنیم و در کنار سرگرمی و هیجان، از قصهها درس یاد میگیریم. یاد میگیریم که نباید مثل خواهران سیندرلا مغرور باشیم. نباید مثل مادرخواندۀ سپید برفی حسود باشیم، نباید مثل چوپان دروغگو دروغ بگوییم.
قصهها تجربههای تازهای در اختیار ما قرار میدهد. تجربههایی که شاید هرگز فرصت لمس آن را نداشته باشیم.
برای این است که قصه میخوانیم. قصهها تجربههای نداشتهی ما هستند. همان تجربههایی که فقط با نیروی خیال میتوانیم آنها را شبیهسازی کنیم و با شخصیتهای آن همسان پنداری کنیم. قصهها، خود ماییم. ما قصهایم.
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود" شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد"پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری "بدون اینکه دیناری بابت ان پرداخت کنید"به شما داده است؟ اخ جون " ای کاش...؟
البته پل کاملا واقف بود که پسر چه ارزویی می خواهد بکند" او می خواست ارزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت" اما انچه که پسر گفت:سر تا پای وجود پل را به لرزه در اورد:ای کاش من هم یک همچو برادری بودم"
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه انی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
"اوه بله دوست دارم"
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت:"اقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید: او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز هم در اشتباه بود... پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید.
پسر از پله ها بالا دوید" چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید. اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت"او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: "اوناهاش جیمی"می بینی؟درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم "برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابت ان پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد...
اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی"
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند" برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
منبع: داستانک